سفری پارتیزانی به شهری غریب

مدیر کاروان گفته بود یک ساعت بعد همه کنار ستون ساعت جمع شویم و این یعنی با محاسبه ی طی کردن طول صحن و شلوغی حرم، کمتر از یک ساعت برای زیارت امام کاظم و امام جواد فرصت داشتیم. چنین وقت هایی که زمان این قدر کم است، آدم بیشتر به هول و ولا می افتد که زیارت نامه بخواند یا برای دوست و آشنا دعا کند یا روبروی ضریح بایستد و درد دل کند.

وقتی سر قرار می رفتم باورم نمی شد از زیارت دو امام برگشته ام که سال ها آرزو داشتم به پابوسی شان بروم. محدود بودن زمان فقط باعث شده بود آتش اشتیاق در وجودمان شعله ور تر از قبل شود و از همان لحظه منتظر سفر بعدی و زیارت بعدی باشیم.

همسرم بعد از پرس و جو در مورد امنیت سامرا و اطمینان از اینکه آنجا خبری از داعش نیست، با مدیر کاروان حرف می زد تا او را راضی کند پاسپورت هایمان را بگیریم و برویم و مدیر کاروان رضایت نمی داد. می گفت می دانم مشکل امنیتی ندارد اما برای من مسئولیت دارد و اجازه ی چنین کاری ندارم. همسر، اصرار داشت که با مسئولیت خودمان می رویم و چون ویزای انفرادی داریم مشکلی پیش نمی آید و شاید دیگر چنین فرصتی دست ندهد.

سرانجام مدیر کاروان راضی شد و ما از گروه جدا شدیم. با دو امام عزیز به قصد زیارت دو امام عزیز دیگر وداع کردیم.

تا خیابان پیاده رفتیم و دنبال یک تاکسی بودیم که قبول کند تا سامرا برود، دو سه ساعت همانجا منتظر بماند و بعد ما را به هتل مان در کربلا برساند. برای چنین مسافتی راننده ها پیشنهاد دویست دینار عراقی می دادند و همسر نمی پذیرفت. دویست دینار به پول ما تقریبا می شد ششصد هزار تومان.

راننده ی جوانی عدد دیگری پیشنهاد داد که همسر متوجه نمی شد. موبایلش را درآورد و عدد را نوشت؛ صد و پنجاه دینار عراقی. همسر عدد را پاک کرد و نوشت: ۷۰

پسر جوان مو فرفری قبول نکرد و رقم دیگری پیشنهاد کرد و سرانجام به نود دینار عراقی رضایت داد. سوار شدیم. همسر جلو نشست، من و دو دخترم عقب. بسم الله گفتیم و فالله خیرٌ حافظاً خواندیم و خودمان را آماده ی سفری کردیم که اطمینانی به بازگشتش نداشتیم و البته ترسی از این بابت به دل مان راه نمی دادیم که اگر می ترسیدیم اصلا چنین خطری نمی کردیم و همراه کاروان به کربلا برمی گشتیم.

راننده راه افتاد و برای اطمینان از مسیر و عربی دست و پاشکسته ای که همسر با او حرف زده بود پرسید: سامرا…

همسر تایید کرد و گفت: ساعتین توقف… ثم اذهب الی کربلا

پسر انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: ساعه… لا ساعتین.

و بعد هم با ایما و اشاره چیزهایی گفت احتمالا به این معنا که نمی شود دو ساعت آنجا معطل ماند و در راه بازگشت به شب می خوریم و کار سخت می شود.

صدای ضبط ماشین را زیاد کرد و همراه مداح زمزمه کرد.

پیش از رفتن به سفر، خیلی ها سوال می کردند بچه ها را با خود می برید؟ و من گویی دارم یکی از بدیهی ترین گزاره های ذهنی ام را پاسخ می دهم تنها به یک «بله» اکتفا می کردم.

بی شک چنین سفری با دو کودک نمی توانست راحت باشد. نمی شد شب و نصفه شب و سحر وضو گرفت و تنها سر از حرم درآورد. نمی شد نشست و یک دل سیر زیارتنامه خواند و مدت ها به ضریح خیره شد و با امام درد دل کرد و ساده بگویم؛ حال کرد. اما ما عطای این «حال» را به لقای تاثیر حضور دخترانم در هوای حرم بخشیدیم. سختیِ بیشتر را به جان خریدیم تا بچه ها در چنان بهشتی بدوند و بازی کنند و امام های مهربان گوشه چشمی به قلب پاک شان بیندازند و همان گوشه چشم، بشود سرمایه زندگی شان.

جاده خلوت بود. هر از گاهی یک نیسان حامل نیروهای نظامی سبقت می گرفت و رد می شد. سربازهایی که با نظامی های کشور ما یک فرق مهم داشتند. آنها می رفتند تا بجنگند. به چهره ی هر کدامشان که نگاه می کردم دلم می خواست دست تکان بدهم و بگویم: «خدا قوت دلاور!… برو خدا پشت و پناهت!» انگار برادران خودم بودند که به میدان نبرد می رفتند و شاید بعضی هاشان همان هایی بودند که دو روز بعد، ساعت به ساعت در تابوت می آوردند و با تشریفات نظامی دور حرم امام علی می گرداندند.

تقریبا هر پنج دقیقه باید سرعت کم می کردیم و از جلوی ایست بازرسی رد می شدیم و نگهبان ها با تعجب به ما نگاه می کردند. گاهی از راننده سوال می کردند کجا می روید و مسافران کجایی هستند و او هم پاسخ می داد.

کم کم که به سامرا نزدیک شدیم، گنبد و گلدسته از دور پیدا شد و نمی دانم چرا غمی عجیب به قلبمان چنگ زد.

تاکسی در میدانی توقف کرد. جوان ساعت را نشان داد و تاکید کرد که یک ساعت دیگر همین جا باشید و دیر نکنید. از ماشین که پیاده شدیم آرام به همسر گفتم: «نمی خواهی تا اینجا کرایه را حساب کنی؟» و او که پیش از این هم تجربه ی سفر به سامرا داشت گفت: «اگر حساب کنیم و یک وقت خدای نکرده برود دیگر برای بازگشت ماشین پیدا نمی کنیم.»

از میان نفربرها و ضدهوایی ها رد شدیم. شنیده بودم زائرانی که برای زیارت به سامرا می آمدند نباید از وسط شهر رد می شدند چون پیش از اینها بومی ها به سمت زائرین تیراندازی کرده بودند و دل خوشی از آنها نداشتند. به همین جهت از راهی به طرف حرم می رفتیم که توسط دیوارهای بتونی از شهر جدا شده بود.

دخترهایم از پیاده روی خسته شده بودند و همسر هر دو را بغل گرفته بود و من یک کوله پشتی بزرگ و سنگین روی شانه داشتم.

موبایل ها را تحویل دادیم و همچنان مسیر طولانی را پیاده رفتیم و باز به این فکر می کردم که با این همه پیاده روی، چقدر زمان برای زیارت مان باقی می ماند.

جهت تفتیش وارد اتاقی شدم. یکی از خانم ها فارسی بلد بود. کوله ام را که می گشت چهار گذرنامه را بازکرد و نگاه کرد. پرسید: «این همه گذرنامه برا کیه؟»

گفتم: «برای همسر و دو دخترم.» آنها را سر جایش گذاشت.

گفتم: «چقدر خلوته!»

و او با جوابش کمی خیالم را راحت کرد: «الان خلوت شد، ظهر شلوغ بود.» با شنیدن این جمله دلم کمی آرام گرفت. انگار عادت کرده ایم حرم امام را همیشه شلوغ ببینیم و زائرین مشتاق از سر و کول هم بالا بروند. حرم خلوت بغض به گلو می اندازد و غم به دل می نشاند.

هر چند حرم اگر شلوغ باشد اما زائر تنه بزند و پا لگد کند و زائران دیگر را اذیت کند، اگر در حریم حرم دلش نرم نشود و نشکند و در محضر امام همچنان فقط به فکر منافع خودش باشد… چیزی از غربت امام کم نمی شود.

کفش هایمان را به کفشداری دادیم و وارد صحن شدیم. صحنی نسبتا بزرگ اما خلوت. یکی دو نفر بیشتر به چشم نمی خوردند.

طبق معمول زیارت های قبلی، همسر خواست بچه ها را با خود ببرد تا من راحت تر زیارت کنم. قبول نکردم اما اصرار کرد و با دخترها وارد حرم شد.

از روی تابلو، زیارت مشترک دو امام بزرگوار را خواندم و این دو جمله را از اعماق قلبم به زبان آوردم که: «اللهم ارزقنی حبهما و توفنی علی ملتهما» اگر محبت این دو امام عزیز رزق و روزی ام می شد دیگر چیزی کم نداشتم. خدا کند روزی محبت اهل بیت برای ما بس باشد.

قدم به حرم گذاشتم. حرمی که پیش از اینها بمباران شده بود و حالا تازه چند ماهی بود ضریح موقت را ساخته بودند.

بی اختیار به سمت ضریح دویدم. میله ها را چنگ زدم و خودم را در آرامش حزن انگیز حضور امام هادی و امام حسن عسگری رها کردم. خودم را به وجود با برکت شان سپردم و دل به دل شان دادم.

View this post on Instagram

جاده خلوت بود. هر از گاهی یک نیسان حامل نیروهای نظامی سبقت می گرفت و رد می شد. سربازهایی که با نظامی های کشور ما یک فرق مهم داشتند. آنها می رفتند تا بجنگند. به چهره ی هر کدامشان که نگاه می کردم دلم می خواست دست تکان بدهم و بگویم: «خدا قوت دلاور!… برو خدا پشت و پناهت!» انگار برادران خودم بودند که به میدان نبرد می رفتند و شاید بعضی هاشان همان هایی بودند که دو روز بعد، ساعت به ساعت در تابوت می آوردند و با تشریفات نظامی دور حرم امام علی می گرداندند *** گفتم: چقدر خلوته و او با جوابش کمی خیالم را راحت کرد: «الان خلوت شد، ظهر شلوغ بود.» با شنیدن این جمله دلم کمی آرام گرفت. انگار عادت کرده ایم #حرم #امام را همیشه شلوغ ببینیم و زائرین مشتاق از سر و کول هم بالا بروند. حرم خلوت بغض به گلو می اندازد و غم به دل می نشاند هر چند حرم اگر شلوغ باشد اما زائر تنه بزند و پا لگد کند و زائران دیگر را اذیت کند، اگر در حریم حرم دلش نرم نشود و نشکند و در محضر امام همچنان فقط به فکر خودش باشد… چیزی از غربت امام کم نمی شود *** سفر به #سامرا تجربه ای عجیب و غیر قابل توصیف بود. آن قدر خوش آیند که اگر بچه ها همراه مان نبودند حاضر بودیم تمام پولی را که با خود برده بودیم بدهیم و دو سه بار دیگر آن را تجربه کنیم، اما طولانی بودن مسیر رفت و برگشت و خسته شدن بچه ها مانع مان شد … متن کامل در سایت #زیارت #امام #هادی #امام_هادی

A post shared by سارا عرفانی (@s_erfani) on

ارادت خاصی به نرجس خاتون داشتم که با دیدن نام شان بر روی یکی از قبرها دلم آرام گرفت. قبر حکیمه خاتون دختر امام جواد هم کنار قبر امام هادی قرار داشت.

طی کردن راه دو ساعته در جاده ای که فقط نیروهای نظامی از آن عبور می کردند، پیاده روی در مسیری که فقط و فقط سرباز و نظامی و ضد هوایی و تانک می دیدی… کاری با قلب می کرد که نمی خواستی هیچ حاجتی به زبان بیاوری. فقط دلت می خواست در نزدیک ترین فاصله از ضریح بنشینی و در هوای حرم نفس بکشی و سرمست شوی.

دقایقی بعد شنیدم کسی گفت: «برای سلامتی حاج قاسم سلیمانی صلوات!» و صدای صلوات بلند شد.

اینجا تنها جایی بود که قبل از جدا شدن از همسر، با هم قرار نگذاشتیم کی بیرون بیاییم و کجا همدیگر را ببینیم. دلم می خواست زمان بایستد و ساعت ها کنار ضریح بنشینم. بنشینم و هیچ نخواهم. همین که این قدر نزدیک بودم مرا بس بود و چه خوب می شد اگر حقیقتا به وجود مقدس شان نزدیک می شدم که تنها خواسته ام همین بود.

دقایقی بعد که از حرم بیرون آمدم سردار قاسم سلیمانی با تعدادی نیروی نظامی از درب آقایان بیرون آمدند. همسر تعریف کرد همان چند نفر زائر آنقدر او را بوسیدند و به سر و رویش دست کشیدند و خدا قوت گفتند که بنده خدا نتوانست درست و حسابی زیارت کند.

ساعت نشان می داد که باید با عجله به سمت میدانی که ماشین در آن منتظرمان بود برمی گشتیم. اما پای رفتن نداشتیم. نمی توانستیم دل بکنیم. انگار تازه به دریایی وصل شده بودیم که جدا شدن از آن حکم قحطی و خشکسالی داشت.

به طبقه ی پایین رفتیم و در سرداب نماز خواندیم.

چاره ای جز بازگشت نبود. کفش ها را گرفتیم. پوشیدیم و راه افتادیم. تقریبا یک ربعی دیرتر رسیدیم. مرد جوان گله کرد و چیزهایی گفت که نفهمیدیم. کم کم هوا تاریک شد و از مقابل هر ایست بازرسی که رد می شدیم چند سوال و جواب و گاهی چک کردن پاسپورت ها باعث شد راه برگشت بیش از سه ساعت طول بکشد.

خاطره ی صحن خالی همچنان در ذهنم باقیست.

خاطره ی حرم بدون زائر… و می خواهم بگویم دو امام غریب… می بینم آنها که غریبند ما هستیم که دست مان را از دست پدران مهربان مان می کشیم و سربه هوای دلخوشی های کوچک دنیا می شویم.

سفر به سامرا تجربه ای عجیب و غیر قابل توصیف بود. آن قدر خوش آیند که اگر بچه ها همراه مان نبودند حاضر بودیم تمام پولی را که با خود برده بودیم بدهیم و دو سه بار دیگر آن را تجربه کنیم، اما طولانی بودن مسیر رفت و برگشت و خسته شدن بچه ها مانع مان شد.

سامرا…

بهشتی که هر چه تعریف کنم حقش ادا نمی شود. آنها که رفته اند در این حس با من شریکند و آنها که نرفته اند ان شاالله به زودی زیارت دو امام عزیز نصیب شان شود.

***

این یادداشت به سفارش نشریه الکترونیکی ویژه دانشجویان ایرانی خارج از کشور نوشته شده و در ویژه نامه اربعین آذر ماه ۱۳۹۴ منتشر شده است.

1 دیدگاه برای “سفری پارتیزانی به شهری غریب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.