چهارده سالش بود. آرام و مهربان. در کارها کمک پدرش بود… یک بار خیلی ناراحت آمد خانه و گوشه ای کز کرد و گفت: مرا جبهه نمی برند. نمی دانم چه کار کنم. ورقه ای برداشتم و گفتم: مادر این که غصه ندارد. الان برایشان می نویسم که من راضی راضی هستم و می خواهم […]