عنوان داستان : کوچه ی دهم
نویسنده داستان : محمدعلی الماسی
هیس!
بازپرس: می دونستی زنت باردار بوده؟
قاتل: آره؛ به همین خاطر کشتمش.
– چرا!؟
– چون پدرم از بچه متنفره.
– مزخرف نگو، پدرت خیلی ساله که مرده.
– هیس!…………اون اینجاست.
سفرهی بدون ن
«ایستگاه دروازه دولت»
– حاج آقا بفرمایید بشینید!
– خدا خیرت بده!
– خواهش می کنم!
– زمان ما، مردم با الاغ این ور و اون ور می رفتن.
– بله !!!!
«ایستگاه تئاتر شهر»
– قابل توجه آقایون و خانم های محترم، سفره ی جنس خوب دارم، ۲۰ تومن بازارو میدم ۱۰ تومن؛ با سه رنگ مختلف کرم، صورتی و بنفش؛ آقایون برای شاد کردن دل خانوماشون بخرن، خانم ها برای شاد کردن دل من؛ قیمت خرید میدم، فقط ۱۰ تومن؛ پول نقد نداری، کارت خوانم موجوده؛ کسی خواست بهش بدم ؟؛ ۱۰ تومن فکر کردن نداره!.
– پسرم، چی می فروشه؟!
– سفره
– سفره!… بهش بگو اگه هر شب نون شم بده، مردم ازش می خرن.
– ها ها ها!
«ایستگاه بعد میدان انقلاب اسلامی»
– پسرم، تا آزادی چه قدر مونده؟
– چیزی نمونده…
بیکار
معلم از دانش آموز پرسید:« شغل پدرت چیه؟»
دانش آموز با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:« بیکاره»
معلم دستش را زیر چانه او گذاشت و سرش را به آرامی بالا آورد. لب های دانش آموز معصومانه می لرزید.
معلم با چهره مغموم پرسید:« چند وقته؟»
دانش آموز با کف دستش، اشک روی گونه هایش را پاک کرد و گفت:« از عید »
معلم با صدای گرفته پرسید: «قبلا کارش چی بود؟»
دانش آموز که مبهوت اشک های معلم شده بود با چند لحظه تاخیر جواب داد:«تو کارگاه تولید کفش کار می کرد… بابام میگه:«مردم کفش ایرانی نمی خرن»
معلم که چشم هایش با وصله هایی از جنس سرزنش به کفش هایش میخکوب شده بود گفت:«منو ببخش!»
اسم، فامیل
مهتاب: ارشیا میای اسم فامیل بازی کنیم؟
ارشیا: آره فکر خوبیه.
مهتاب: فقط بگیم مامانم بیاد داوری کنه.
ارشیا: عالی میشه.
***
مادر: حالا این سری با حرف ” ب “. شروع کنید.
(چند دقیقه بعد)
مادر: وقت تمومه!
مهتاب: بیتا بهرامی
ارشیا: بردیا براتی
مهتاب: به
ارشیا: اَه،……. به
مهتاب: بز
ارشیا: ببر
مهتاب: باقلا پلو
ارشیا: بیسکویت مادر
مهتاب: قبول نیست!
ارشیا: مامان مگه خودت نمی گفتی با بیسکویت مادر بزرگ شدی؟
مادر: آره عزیزم….. مهتاب جان چون بیسکویت مادر ارزش غذایی بالایی داره، ازش قبول می کنیم.
مهتاب: بندرعباس
ارشیا:بابل
۶۲۶
-دختر: « جشنواره پوستر حمایت از کالای ایرانیه، بایدنفر اول شم. چی کار کنم؟»
-مادر: «خب باید یه پوستر با احساس طراحی کنی. »
-«احساس!!! خب شما که از احساس می دونید چه کالای ایرانی تو خونه داریم؟»
-«راستش فرش، مبلامون که نه، آهان اینم یکیش»
-«مامان! من از بسته بندی کبریت چه ایده ی باید بگیرم !؟»
-«شوخی کردم حالا این جوری به کبریت ذل نزن»
-«۶۲۶ »
-«۶۲۶ چیه دیگه؟!»
فراری
– مرتضی من فقط تو رو میخوام. بگو چی کار کنم؟
– بر گرد خونه وسیله هاتو جمع کن برو ترمینال. منم فرار میکنم، میریم رشت خونه خواهرم. قبول؟…
***
– پسرم پاشو دیرت میشه!
– هااااااااا م… صبح بخیر مادر!
شعار
طبق برنامه همه چیز خوب پیش می رفت. فقط انتخاب شعار مانده بود. تمام کاغذ هایی که روی هر کدام شعار های مختلف کارمندان نوشته شده بود را یکی یکی نگاه می کردم. روی یکی از کاغذ ها، شعار خنده داری نوشته شده بود _«لامپ یعنی لامپِ رشت»_
بعضی از شعارها خوب بودند اما یکی از آنها حیرت زده ام کرد!!! شعار مربوط به نگهبان کارخانه بود که نوشته بود:«مرزها رو روشن می کنیم».
مو به تنم سیخ شد…
کفش
پیاده از خیابان فردوسی رد می شدم که نگاهم به یک جفت کفش چرم مردانه افتاد. هر قدمی که به فروشگاه نزدیک تر می شدم قلبم تند تر می زد.
کاملاً شبیه به کفش های او بود! معصوم و مبهوت به ویترین فروشگاه خیره شدم. تمامی اش را دیدم.چشم های عسلی، شانه های پهنش، چهره مردانه و جذابش را، درست مثل سه سال پیش که بدون خداحافظی ترکَش کرده بودم.
وارد فروشگاه شدم. به فروشنده با اشاره به کفش قهوه ای رنگ گفتم:«یک جفت از این کفش رو می خواستم»
فروشنده با تعجب پرسید:«چه سایزی خانم؟»
گفتم: فرقی نمی کنه؛ این کفش رو برای دکور خونه م می خوام.
فروشنده مکث کرد و گفت: «الان همونی که تو ویترین هست رو براتون میارم» و با لبخند ادامه داد«این کار به قدری زیباست که آدم دلش نمیاد بپوشتش».
ریش
حاج آقا:« آروم باش مرد،نکَن ریشاتو!»
– ببخشید حاج آقا اعصابم که خورد میشه ریشامو می کَنم.
حاج آقا:« خدا ارحم الرحمینِ حالا چه کمکی از دست من بر میاد؟»
– هیچی، فقط یه کاری کن من ریشامو نکَنم!
گلیم
-کدوم دوربین؟
– «دوربین سه»
ماجرا از اینجا شروع شد که خانم دستفروش کنار خیابان از من پرسید: «آقا، گلیم میخری؟ با دستهای خودم بافتم»
من لبخندی زدم و از کنارش رد شدم. چند قدم فاصله نگرفته بودم که با عصبانیت گفت: «خارجی ها صنایع دستی ما رو می خرند»
ایستادم و به فکر فرو رفتم _ این همه پول در کشور های خارجی هزینه کردم! سوغاتی خریدم. چرا صنایع دستی و هنر کشورم را نخرم؟_
بعد به سمت او برگشتم و از آن روز تا به امروز، به اقصی نقاط کشورم سفر می کنم و برای تمام عزیزانم سوغاتی می خرم.
***
نقد این داستان از : سارا عرفانی
سلام جناب الماسی
داستانکهای شما را خواندم. داستانک یا داستان کوتاه کوتاه، اگرچه کوتاهتر از داستان و رمان است، اما نوشتنش سختتر است. چرا که در چند کلمه یا چند خط، باید داستانی با ویژگیهای اصلی داستان خلق کرد. داستانی که شخصیت، گره، تعلیق، نقطه اوج و پایان داشتهباشد. هر یک از اینها اگر نباشد، داستان شکل نگرفته و ما یا با کاریکلماتور مواجهیم یا شعر سپید، یا گونههای دیگر ادبی.
هر کدام از داستانهای شما بعضی از این ویژگیهای اصلی را که نام بردم، نداشتند. مثلا داستان «اسم، فامیل» نقطه اوج و پایانبندی مناسب نداشت. پایان داستانک می تواند غافلگیرکننده باشد. شاید این ویژگی را نتوانیم از ویژگیهای اصلی داستانک بشماریم، اما ضربهی پایانی میتواند یک پایانبندی منحصر بفرد و جذاب برای داستان رقم بزند.
نکتهی دیگری که در بعضی داستانکهای شما به چشم می خورد و البته اختصاصی به داستانک ندارد این است که پیام داستان را مستقیم بیان نکنیم. اما در داستان «گلیم»، پیام داستان کاملا مستقیم بیان میشود. ابتدا در جملهی زن دستفروش، که من فکر کردم شاید قرار است با یک غافلگیری مواجه شوم. اما در ادامه هم راوی داستان در دو سه جملهی بعدی، همچنان پیام مستقیم میدهد و داستان بدون هیچ پیچیدگی خاصی تمام میشود.
در داستانک «شعار» به نظر میرسد جملهی پایانی اضافه است. وقتی راوی داستان و در حقیقت شما به عنوان نویسنده میگویید: «مو به تنم سیخ شد» یعنی میخواهید حیرت را به مخاطب القا کنید. در حالیکه بهتر است مخاطب خودش این حیرت یا غافلگیری را درک کند. داستان با شعار «مرز ها را روشن میکنیم.» اتفاقا پایانبندی بهتری خواهد داشت. همین که مخاطب متوجه میشود نگهبان کارخانه چنین جملهای را گفته برایش لذتبخش خواهد بود و جملهی بعدی، در حقیقت قضاوت نویسنده است و اگر نباشد داستان قویتری خواهیم داشت.
درباره ی تک تک داستانها می شود بسیار صحبت کرد. اما همین که شما این تعداد داستانک را کنار هم آورده اید، مجال نقد تخصصی را میگیرد.
به نظرم داستانک «کفش» بهترین اثر این مجموعه است. همهی عناصر، درست و به قاعده در کنار هم چیده شدهاند. مخاطب به خوبی با شخصیت اصلی همراه میشود و احساس او را درک میکند. کلمات یا جملههای اضافه در داستان وجود ندارد و جملهی پایانی، اگر چه میتوانست شدت ضربهی بیشتری داشته باشد اما مخاطب را قانع میکند. «کفش» با چند بار بازنویسی و ریزبینی در انتخاب و چینش کلمات، داستان خوبی خواهد شد.
پیشنهاد میکنم داستانکهای خوب و قوی را از نویسندگان ایرانی و خارجی بخوانید. به عناصر اصلی داستان دقت کنید. میزان اختصار، انتخاب کلمات، پایان بندی و نحوهی انتقال پیام را در هر کدام از آنها بررسی کنید. سپس داستانک های دیگری بنویسید و برای ما بفرستید.
موفق باشید
لینک مطلب:http://www.naghdedastan.ir/review/5975