نویسنده: علیرضا آرام
این روزها استفاده از شبه جملات «به بهانه نمایش خانگی» و «به بهانه دوبله فارسی» و… کاربرد زیادی پیدا کرده است. برای من به درستی مشخص نیست که هدف از بیان اینها اعترافی بر به روز نبودن نقد است یا اذعانی به ماندگاری اثر مورد نقد؟ اما وقتی در ایام نمایشگاه کتاب، چشمت به یک رمان چاپ هفتمی میافتد و باخبر میشوی که از چاپ اولش شش سال میگذرد، بهانهای بهتر از این نمییابی که هفت بار چاپ شدن رمان «لبخند مسیح» را بهانهای برای همچنان بهروز بودن نقدت بدانی و سری به این رمان پر مخاطب بزنی؛ رمانی که به تمام قواعد شناخته شده داستاننویسی پایبند بوده و با عبوری جسورانه از بعضی بایستههای کلاسیک، توانسته است یک محتوای مذهبی- عرفانی را در وقایعی باورپذیر و در تقابل شخصیتهایی زنده و ملموس بارور کند. اینکه چرا تا به حال بیشتر داستان خوانها، کمتر درباره این رمان گفته و نوشتهاند را انگار باید از سیستم توزیع کتاب و دیرپایی موسم نمایشگاههای معتبر سوال کرد.
لبخند مسیح یک رمان مبتنی بر شخصیت است؛ دختری به نام نگار که دانشجو، مترجم و معلم زبان است، از طریق ایمیل با نیکلاس که در آمریکا زندگی میکند آشنا میشود. رابطهای که در ابتدا به مبادلهٔ علمی منحصر است رفتهرفته به گفتوگوهای مذهبی میرسد چرا که نیک در جستوجوی معنای زندگی است و نگار را به عنوان یک دختر شرقی، فرد مناسبی برای این بحث ها تشخیص داده است. نگار با مذهب آشنا نیست، اما به دلیل ویژگیهای شخصیتیاش نمیتواند به درخواست کمک نیک پاسخ منفی دهد. در مسیر گفتوگوهای فلسفی ـ مذهبی آن ها نیکلاس رفته رفته به خدا نزدیکتر میشود و دست آخر در تهران مسلمان میشود و شاید هم اول مسلمان میشود و بعد به تهران میآید.
لبخند مسیح ایده خوبی دارد و قصه آن ساده و سرراست است و شاید در نگاه اول ایدهای تازه برای القای پیامهای تکراری و البته با چاشنی ملودرام را به ذهن نزدیک کند، اما هوشیاری نویسنده اینجاست که تمرکز داستان را بر شخصیت نگار و نه ماجرای مسلمان شدن نیک قرار میدهد و ریتم روایی رمان را با ضربان تحول شخصیت نگار و البته در ضمن آن نیکلاس به پیش میبرد.
به نظرم مهمترین ویژگی لبخند مسیح شخصیتپردازی دقیق و منسجم آن است. نویسنده این رمان، نگار و خانواده و دوستش لیلا را به خوبی میشناسد و تصویر کاملی هم از دو خواستگار سمج نگار (مدیر آموزشگاه و مدیر انتشارات) و البته شخصیت نیکلاس دارد. شخصیت نگار آن قدر پیچیده و مرموز نیست که معرفی او زیاد طول بکشد و به همین دلیل نویسنده تا پایان فصل اول این کار را انجام میدهد و نگار را به ما معرفی میکند و آنچه در ادامه کتاب میآید، روایت عمیقتر شدن نگاه نگار به زندگی و جامعه است. نگار دختری است امروزی، با اعتماد به نفس و خودمختار و البته با تمام اینها سرش به کار خودش است و حریم هیچکس را مخدوش نمیکند. او در تمام موقعیتها آدمهای مقابلش را به خوبی میشناسد و در تعامل با آنها هیچ وقت باج نمیدهد و زیر بار حرف زور نمیرود. او نمیخواهد زیر بار منت هیچکس باشد و از همینجاست که وقتی نیک از او کمک میخواهد، نگار نمیتواند پاسخ منفی بدهد چرا که در گرفتن اطلاعات علمی روز آن قدر مدیون نیک هست و آنقدر هم در همان عالم زنانهٔ خودش از مرام و معرفت سر درمیآورد که نتواند محبتهای نیک را بیپاسخ بگذارد و به این ترتیب فصل جدیدی از زندگی نگار آغاز میشود. در ابتدا سوالها ی نیکلاس برای نگار مشتی خزعبلات یا در بهترین حالت نوعی سرگرمی فکری و ورزش ذهنی به حساب میآید اما او چارهای ندارد و باید محبتهای نیک را جبران کند تا رابطهٔ متقابلی میان آنها برقرار شود.
خانواده نگار آن قدر به او محبت کرده وآن قدر به او فضای رشد دادهاند که او به قول معروف یک دختر گل ندیده نباشد. نگار خودش را بینیاز از محبتهای پسرانه و رابطههای مرسوم جوانان امروزی میبیند، نه به این دلیل که مثل یک دختر سنتی از ارتباط با نامحرم معذب باشد، بلکه از این جهت که پدرش را در سیمای یک مرد شریف دیده و با هوش ذاتیاش آنقدر سریع مردهای مقابلش (بهروز و ناشر) را میشناسد که میتواند رد یک نیت ناپاک را در نگاههای به ظاهر عاشقانهٔ آنها تشخیص دهد و در مقابل پافشاری و درخواست ازدواج که از طرف دو تا مرد به ظاهر آرمانی ارائه میشود یک کلام بایستد و پاسخ منفی دهد.
هرچه دریافت نگار از زیر پوست شهر و لایههای درونی شخصیت آدم های این دوره و زمانه عمیق تر می شود، احترامش به نیک افزایش مییابد و دوست دارد بیشتر به او کمک کند. نگار، نیکلاس را آدمی میبیند که در جهانی که به قول رنه گنون «جهان سیطرهٔ کمیت» است در جستوجوی چیزهایی درونیتر، ماندگارتر و رهایی بخشتر است. در پایان رمان موضع منفی یا بیتفاوت نگار نسبت به این مفاهیم به همدلی و احترام تبدیل شده است، همین و نه چیزی بیشتر! نیک مسلمان شده و به نگار درخواست ازدواج میدهد و نگار به او میگوید که باید فکر کند و به این ترتیب رمان با پایان باز خاتمه مییابد.
شخصاً فکر میکنم که پاسخ نگار منفی است! چرا که او از این پس میخواهد به نیک به عنوان الگوی انسانیت در جهان نمایش چنگ و دندان نگاه کند، نگاهی که با ازدواج به غم نان واسارت در روزمرگی تقلیل میبابد و به نظرم نگار آن قدر ضرباهنگ زندگیاش را درست کوک میکند که بخواهد شاهد قدسی را در جای خودش نگه دارد و با یک وصال رمانتیک چشم های آبی و آسمانی نیک را ابرپوشانی نکند.
شخصیت زنده و پویا (و البته در عین حال درونگرا) و امروزی نگار و گشتی در جامعه امروز و آدمهای اطرافمان همراه با نگار، لبخند مسیح را به اثری خواندنی و قابل تأمل تبدیل کرده است. علاوه بر این زبان روان و خوشخوان اثر باعث میشود که کتاب از دست خواننده به زمین نیفتد و در یک نشست بلعیده شود. لبخند مسیح روایتی حرکتی و پویا دارد؛ در هیچ کجا داستان متوقف نمیشود تا اطلاعات لازم به خواننده منتقل گردد. داستان به پیش میرود و مخاطب قدم به قدم عمیقتر شدن نگاه نگار و توسعه شخصیت او را دنبال میکند.
با آن که نویسنده میتوانست داستان را با شکلگیری رابطه اینترنتی نگار و نیکلاس آغاز کند و چیزی حدود ۵۰ صفحه به حجم رمان بیفزاید، اما از پرگویی پرهیز میکند و با توضیحاتی که در متن داستان، البته باز هم میگویم که بدون متوقف کردن داستان، ارائه میدهد، نقطه و روند شکلگیری این رابطه را به مخاطب منتقل میکند.
متن لبخند مسیح به ما میگوید که نویسندهاش دانش فلسفی درخوری دارد که از آنها بجا و به موقع و بدون فضل فروشی استفاده میکند. اشارهٔ هوشمندانه به نام اسپینوزا در صفحات پایانی کتاب، هم ذهنیت فلسفی نویسنده را آشکار میکند و هم این فیلسوف عارف مشرب را به مثابه لولایی معرفی میکند که اتصال دهنده دو مرحله از زندگی نیکلاس است. از میان این همه فیلسوف غربی که آنها را با گرایشات عرفانی- کلامی میشناسیم (کسانی همچون افلاطون و افلوطین و آگوستین و بوئتیوس و آنسلم) انتخاب اسپینوزا نمیتواند تصادفی و حساب نشده باشد. نیکلاس از عالم ایمانگرایی مسیحی با وساطت اندیشهٔ اسپینوزا به نگاهی رسیده است که نَفَس عشق رحمانی به مخلوقات را روح پنهان هستی میداند و اکنون تلاش میکند از واسطه (اسپینوزا) عبور کند و با جستوجوی انسان کامل به روح هستی راه یابد. اینجاست که نیکلاس وجود امام مهدی (عج) را مهمترین وجه امتیاز اندیشه دینی شیعیان می یابد، یعنی همان کسی که در سنت عرفانی ما خاتم ولایت محمدی (ص) است.
نویسنده هرگز به این صراحت با مخاطبش سخن نمیگوید و فقط یک داستان خوب برای آنها تعریف میکند، داستانی که فرم (یعنی زبان، روایت و ساختار) قابل قبولی دارد و با چند اشارهٔ گذرا پشتوانه فلسفی خود را به مخاطبان علاقهمند به بحث فلسفی نمایان میکند؛ اشاراتی که هم بر محتوای رمان افزوده و هم سیر تحول شخصیت نیک را باورپذیرتر ساخته است.
لبخند مسیح یک «رمان شخصیت» موفق است. رمانی که با قصه کمی تا قسمتی غیرکلاسیکش خوراک آدمی مثل رضا میرکریمی است تا با اقتباس از آن یک فیلمنامه تماماً غیرکلاسیک با درونمایهای معنوی بنویسد. کاری که میرکریمی در «به همین سادگی» انجام داد را سارا عرفانی در لبخند مسیح و البته چند سال زودتر از میرکریمی انجام می دهد و البته نگار جوان و امروزی لبخند مسیح فعالتر از بانوی میانسال و سنتی به همین سادگی است. با این تفاوت، بدیهی است که لبخند مسیح هم داستانی هیجانیتر از به همین سادگی داشته باشد.
منبع: سایت فیروزه