روزنامه شهروند در شماره ۵۲۲ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۲۰ اسفند خود در صفحه ی سیزدهم (داوطلبان) و در ستون داستان های داوطلبانه ی خود نوشت:
پنجشنبه فیروزهای و سبک زندگی
سعید اصغرزاده
درمورد نوشتن، تجربهکردن و سبکزندگی بحث زیاد است. ما باید داوطلب بهترین نوع باشیم و بهترین الگوبرداری را انجام دهیم. دیروز مصاحبهای را دیدم از یک زن نویسنده که رمانی را در عرصه زندگی دینی منتشر کرده است. بله! میگویند، رمان «پنجشنبه فیروزهای»، داستانی از این دست است. سارا عرفانی، نویسنده رمان که بهتازگی توسط انتشارات نیستان منتشر شده، درخصوص موضوع این رمان ٣٧٠ صفحهای گفته: داستان دو راوی دارد و از زبان یک شخصیت دختر و یک شخصیت پسر روایت میشود، داستان چند دانشجو است که به زیارت امامرضا(ع) میروند. در این سفر اتفاقاتی برای آنها میافتد و فلاشبکهایی هم به زمان گذشته میخورد.
او میگوید: به چند چیز در این داستان پرداختم؛ یکی خود زیارت و اینکه زیارت مطلوبتر، کدام است و به چه شکلی زیارت کنیم، شایستهتر است؟ برخی اصرار دارند در محلی زیارت کنند که به مرقد مطهر امامرضا(ع) نزدیکتر است، یا اینکه ضریح را ببینند و برای زیارت بهسمت ضریح بروند. البته، من اینها را نفی نکردم اما دغدغه شخصیت داستان این مسائل است و به این موضوعات فکر میکند. درنهایت هم با توجه به اتفاقاتی که میافتد، از این امور میگذرد و در زیارت عمیقتر میشود. از سوی دیگر، دو شخصیت اصلی داستان مشکلاتی در زمینه ازدواج دارند و چندسال است میخواهند با هم ازدواج کنند اما خانوادهها جلوی پایشان سنگ میاندازند و مسائلی مانند خانه، ماشین و مهریه را مطرح میکنند. سعی کردم این موضوعات را هم در داستان لحاظ کنم. داستانهای من تم مذهبی دارند و سعی میکنم با جذابیتهایی که ایجاد میکنم، هم مخاطب را جذب داستان کنم و هم او را تا پایان با خود همراه نگه دارم. البته، تشخیص اینکه تا چه اندازه موفق بودهام، برعهده منتقدان است.
موضوع رمان و داوطلبی این خانم برای نگارش نوعی سبک زندگی و ارایه فرمول جهت حل مشکلات جوانان و اینکه با حضور حجتالاسلام زائری و احمد دهقان در مجموعه فرهنگی سرچشمه از این رمان رونمایی و در این مراسم، بخشهایی از رمان توسط غزل بدیعی قرائت شده، خوشحالم کرد. ما باید داوطلبانی از این دست را تشویق کنیم.
میگویند این رمان از حیث بیان رویدادهای داستانی، اثری بهشدت امروزی است. نه در زمره آثار آپارتمانی شبهروشنفکرانه است و نه آثاری که بهتمامی در مسجد و مکانهای مذهبی میگذرد. من رمان را نخواندهام اما به احترام توجهی که در بسیاری از خبرگزاریها و سایتهای اسلامی به آن شده است و برای تشویق داوطلبانی از این دست، قسمتی از رمان را که برای تبلیغ این رمان همخوان کردهاند، میآورم. نمیدانم خواندن این قسمت و تبلیغش خوشسلیقگی است یا بدسلیقگی؟ اما هرچه هست، من داوطلب بیان این پرسش میشوم!
یکی از دخترها به طرفش آمد و گفت: «صبر کن!» جلوتر آمد. بهجزوهای که دستش بود اشاره کرد و گفت: «بابا چقدر همهچیرو مینویسی! هرچی نیگاه کردم دیدم کممونده سرفههای استادم بنویسی.» خندید. پسر هم خندید. نفس عمیقی کشید و گذاشت بوی گرم و شیرین ادکلن تمام ریهاش را پر کند. گفت: «مگه یادت نیست؟ جلسه اول گفت توی امتحان از حرفای کلاس سؤال میده.»
دختر گرهای به ابروهای پیوستهش انداخت و گفت: «اتفاقا همین خیلی منو ترسوند. برای همین گفتم جزوه تو رو امانت بگیرم کپی کنم، اگه اجازه میدی البته. بچهها گفتن جزوههات از بقیه کاملتره. «پسر چند لحظه مردد ماند.» دختر بیمعطلی گفت: «نگران نباش! امانتدار خوبی هستم.» سر کج کرد و منتظر ماند. چندبار پلک زد و نگاهش کرد. گفت: «تازه میخواستم بگم برای جلسات قبلیرو هم بیاری ازت بگیرم.»
دختر دیگری چند ردیف جلوتر بند کیفش را روی شانه انداخت و وقتی داشت از کلاس بیرون میرفت، برایش دست تکان داد. پسر هم دست تکان داد. ورقها را مرتب کرد و جلو دختر گرفت که همچنان لبخند شیطنتآمیزی به لب داشت. گفت: «باشه، بگیر!» دختر که فاتحانه ورقهها را در کولهپشتی میگذاشت گفت: «ممنونم! کپی میکنم فردا میآرم. اگه توام لطف کنی بقیهشو بیاری خیلی عالی میشه.»
– باشه. میآرم…
پسری که تا آن موقع کنارش نشسته بود، بلند شد. با چشم به کوله او اشاره کرد و گفت: «اونم بیزحمت کپی کن فردا بیار. یادت نره.»
– یادم نمیره. برو خوش باش!
بعد نفس عمیقی کشید و به دختر گفت: «پس بوی ادکلن تو بود که از اول ساعت، تمام کلاسرو برداشته بود. درسته؟ الان که اومدی نزدیکم متوجه شدم.»
ابروهای پیوسته دختر درهم رفت و یکقدم عقب گذاشت. گفت: «ببخشید… اذیتت کرد؟»
– اصلا!… اتفاقا خیلیعالی بود. میشه گفت دیوانهکننده بود. معلومه فیک نیست. حتما کلی بهخاطرش پیادهشدی! ولی معلومه خوشسلیقهای. آفرین!
– لطف داری. اگه زنونه نبود، میگفتم قابل نداره.
هر دو خندیدند…
منبع: http://shahrvand-newspaper.ir/?News_Id=26252