دخترک داشت عکس های پیاده روی اربعین را در گوشی ام می دید. یک دفعه پرسید: «مامان! توی این کربلایی که رفتید بچه ها رو راه نمی دادن؟»
پشت این سوال ساده که با لحنی کودکانه پرسیده شد و کربلا را هم «تبلا» تلفظ کرد، شاید به قدر یک هفته تنها گذاشتن شان گله و شکایت نهفته بود. اگر می گفتم بچه ها را راه نمی دادند، خیالش راحت می شد که پس حق داشتیم آنها را نبریم و شاید ساده ترین جواب هم همین بود. یک پاسخ کوتاه و بی اهمیتِ «نه» و همه چیز تمام. می توانستم نفس راحتی بکشم و خیال دخترک را هم راحت کنم.
اما از همان چند ماهگی دختر اولم، قرار گذاشته بودم برای راحت کردن خودم به شان دروغ نگویم. حتی یک «نه» ی کوچک اگر پاسخ بله باشد و با گفتن بله، به درد سر بیفتم.
توی بد مخمصه ای افتاده بودم. برای فرار از پاسخ گفتم: «ایشالا یه کربلای دیگه می ریم و شما رو می بریم با خودمون.»
پرسید: «نه، بچه ها رو راه می دادن یا نه؟»
وقتی دخترک سه سال و سه ماهه، با این دقت نظر سوالش را می پرسد، به دنبال یک پاسخ دقیق است و نمی شود همین طوری او را پیچاند. گفتم: «بچه ها رو راه می دادن، ولی ما چهار روزِ تمام فقط راه رفتیم. اگه شما با ما بودید خیلی خسته می شدید.»
پرسید: «یعنی تا شب؟» گفتم: «دقیقا… از صبح خیلی زود که بیدار می شدیم تا شب پیاده می رفتیم. پاهامون درد می گرفت. برای همین اون بار شما رو نبردیم. ایشالا یه بار که نمی خواستیم اینقدر راه بریم شما رو می بریم.»
گفت: «آهان» و رفت تا بقیه عکس ها را ببیند.