در مصاحبه ای کاری شرکت کردم برای اینکه مسئولیت یک صفحه ی داستانی را در نشریه ای با تیراژ چند میلیون به عهده بگیرم. چند هفته بعد مطهره به دنیا آمد. هنوز صدای گریه های چند روزگی اش در گوشم هست که تلفنم زنگ خورد و گفتند نتیجه ی مصاحبه مثبت بوده و به عنوان دبیر داستان آن نشریه پذیرفته شده ام. یادم می آید که حتی لحظه ای برای نپذیرفتن آن موقعیت کاری، درنگ نکردم. دوستش داشتم. حتی گفتم می توانم از خانه، صفحه را ببندم اما حضوری نه! حتی در ذهنم پرونده ی آن کار را نبستم و گفتم ببینید اگر امکان فعالیت غیر حضوری هست من در خدمتم. اما از نظر آنها امکانش نبود و نشد و دیگر تماس نگرفتند.
کوثر که به دنیا آمد، شاید اوج نگارش پنجشنبه فیروزه ای بود. باید تصمیم می گرفتم. یا کتاب را زودتر تمام می کردم و زودتر چاپ می شد و می رفتم سراغ کتاب بعدی… یا دست زیر چانه می زدم و روزهای بی تکرار نوزادی دخترکم را تماشا می کردم. البته دست زیر چانه زدن برای یک مادر نوزاد دار، یعنی پشت سر هم پوشک عوض کردن و باد گلو گرفتن و شب بیداری و بیخوابی و بیخوابی و بیخوابی…
اصلا برای همین، نوشتن آن کتاب چهار سال طول کشید. برای همین خیلی ها گله می کنند که چرا اینقدر کم کاری… برای همین به چند موقعیت کاری ای که پیشنهاد شد نه گفتم و با خیال راحت نه گفتم. برای اینکه مادری، چیزی فراتر از پوشک عوض کردن و بادگلو گرفتن است. مادری در نگاه من ترجیح دارد به تمام موقعیت های کاری ای که می شد داشته باشم و حالا ندارم، تمام کتاب هایی که می شد بنویسم و حالا ننوشته ام و از این بابت خوشحالم. چون مادری مهمترین کار دنیاست. چون قرار است نسلی سالم در آغوش مادر رشد کند. قرار است «انسان» تربیت شود.
اینها را در جشن دانشگاه شیراز گفتم. بدون اینکه گردنم کج باشد که عمر عزیزم دارد صرف بودن در کنار دخترانم می شود. بدون اینکه نگران آینده ی کاری ام باشم و مثل قبل گفتم: من یک مادرم؛ با افتخار